بسمه تعالی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی بخورد طوفان را
اقای محمدیان که از مراجعان محل کار من هستند دیشب این مطالب را در مورد پدر خانمشان نقل فرمودند .
۱ – ماجرای فروش دستبند و النگو :
روزی در خدمت پدرخانمم اقای ع ر در مغازه جواهر فروشی ایشان بودم که مردی مراجعه کرد و النگوی بزرگی را برای فروش ارائه کرد که پدر خانمم از خرید امتناع کرد و گفت فعلا خرید ندارد که ان مرد اصرار کرد که حاضر است به یک سوم قیمت بفروشد اما اقا گفت خرید ندارم زمانی که ان مرد رفت سوال کردم مگر پول ندارید که اقا گفت گاوصندوق را باز کن که دیدم پر از پول است سوال کردم که چرا خرید نکردید که با اصرار من فرمود این مرد النگوی زنش را بدون رضایت همسرش و بزور از دستش در اورده که بفروشد و مواد مخدر بخرد که من از خرید امتناع کردم.
مدتی بعد زنی مراجعه کرد و گفت یک لنگه گوشواره دارم و میخواهم بفروشم که حاجی بلافاصله ان را روی ترازو انداخت و مبلغی به زن داد و او با خوشحالی مغازه را ترک کرد . من از روی کنجکاوی مجدد گوشواره را در ترازو انداختم و دیدم نصف میزانی است که حاجی محاسبه کرده وقتی به حاجی گفتم فرمود میدانم اما عمدا دوبرابر قیمت ان پول دادم چون بچه اش الان بیمار است و پول را برای درمان او میخواست.
۲- ماجرای به کری زدن عمدی
حدودا ۷ سال قبل روزی درب مغازه بودیم که پیره زنی همراه دخترش با سن حدود ۲۷ یا ۲۸ سال امدند و بلند بلند با حاجی صحبت میکردند و حاجی هم خودش را کاملا گوش سنگین نشان داد وقتی انها رفتند من از حاجی سوال کردم ماجرا چی بود شما که گوشتان مشکلی ندارد که پس از اصرار من ماجرا را نقل کرد. ایشان فرمود حدود ۲۵ سال قبل که این دختر تقریبا سه سالش بود همراه مادرش درون کالسکه به مغازه من امدند .مادر خم شد دخترش را بردارد که ناگهان صدایی از او خارج شد و بشدت ناراحت شد و دخترش را مورد عتاب قرار داد که ابروی مرا بردی تا نزد من امد من هی گفتم چی میگویی چی میگویی و خودم را کاملا به کری زدم و او به گمان اینکه کر هستم و نشنیدم با خیال راحت نفسی کشید و از ان تاریخ هر وقت به مغازه من می ایند من خودم را مجددا به کری میزنم .
با احترام حسن زاده