بسمه تعالی
سخنرانی حاج غلامرضا سازگار ، مداح اهل بیت متولد ۱۳۲۰ در شهر قم
اشعار مصیبت شهادت بانو رقیه توسط شاعر اهل بیت صامت بروجردی
بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی فاطمه منظری
تالی مریمی ثانی هاجری
عفت کردگار عصمت اکبری
لب چو لعل بدخش رخ عقیق یمن
او سه ساله بدو عقل چهل ساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت
لاله روی او همچو مه هاله داشت
هاله پرده ز رخ چو گل ژاله داشت
ژاله آری نکوست بر گل و نسترن
شد رقیه ز باب نام دلجوی او
نار طور کلیم آتش روی او
همچو خیرالنسا خصلت و خوی او
کس ندیده است چون چشم جاودی او
نرگسی درخطا آهویی در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر
گرچه میآمدی از لبش بوی شیر
لیک چون وی ندید چشم گردون پیر
دختری با کمال اختری بینظیر
شوخ و شیرین کلام خوب و نیکو سخن
از تخوم زمین تا نجوم سما
دیده در حجر او تربیت ماسوا
قره العین شاه نور چشم هدا
هم ز امرش روان هم به حکمش بپا
عزم گردون پیر نظم دیر کهن
برعموها مدام زینت دوش بود
عمهها را تمام زیب آغوش بود
خواهران را لبش چشمه نوش بود
خردیش را خرد حلقه در گوش بود
از ظهور ذکاء از وفور فطن
بس که نشو و نما با پدر کرده ود
روی دامان او نازپرورده بود
بابش اندر سفر همره آورده بود
پیش گفتار وی بنده پرورده بود
از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن
خندهاش دلربا گریهاش جانگداز
شاه اقلیم قرب ماه برج حجاز
چون برادر بزرگ چون پدر سرفراز
نزد باب عزیز آن مه دلنواز
هم جلیس سفر هم انیس وطن
دیده در کودکی گرم و سرد جهان
خورده بر ماه رخ سیلی ناکسان
کشف کرده سنان بر سنان بر سنان
رنگ رخسار را از عطش باختان
یا چه یعقوب در کنج بیتالحزن
از یتیمی فلک کار او ساخته
رنگ رخسار را از عطش باخته
از فراق پدرگشته چون فاخته
بانک کو کوی او شورش انداخته
در زمین و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پای وی پایدار
طوق در گردنش از رسن استوار
وز طپانچه بدش ارغوانی عذار
گریه طوفان نوح ناله صوت هزار
اشک وی جان خراش آه وی دلشکن
در صغیری اسیر شد چه بعد از پدر
برد با درد و داغ روز و شب را بسر
گاه بودی خموش گه شدی نوحهگر
میشدی گه به پا میزدی گه بسر
نه قرارش به جان نی توانش بَتن
در خرابه سکون ساخته در کرب
بود «این ابی» کار او روز و شب
شامگاهان برنتج روزها در تعب
ای عجب ای سپهر از توثم العجب
تا کجا دون نو از شرمی از خویشتن
قدری انصاف کن آخر ای هرزه گرد
عترت مصطفی و اینقدر داغ و درد؟
شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد
آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد
تا که شد مبتلا اینقدر در فتن
در خرابه شبی خفته و خواب دید
آفتابی به خواب رفت و مهتاب دید
آنچه از بهر وی بود نایاب دید
یعنی اندر بخواب طلعت باب دید
جای در شاخ سرو کرد و برگ سمن
شاهزاده بشه مدتی راز داشت
با پدر بهر راه جان دمساز داشت
از شکایت ز شمر شور و شهناز داشت
ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت
گتش بیدار و مانند شکوهاش در دهن
در سراغ پدر کرد آن مستمند
باز چون عندلیب آه و افغان بلند
عرش را همچو فرش در تزلزل فکند
ساخت چون نی بلندناله از بندبند
جامه جان ز نو چاک زد در بند
زد در آن شب به شام قرق آهش علم
سوخت بر حال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هر یک ز هم چاره جو بهر غم
ام کلثوم زار زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان راس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر باب دید
زد بسر دست غم و زز دل آهی کشید
همچو (صامت) پرید مرغ روحش ز تن
با احترام و التماس دعا – حسن زاده